عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

پسرم غیرتی شده

خیلی وقت نیومده بودم اما حالا کلی حرف دارم پسرم دیگه 13ماهش پر شده ، کاملا در راه رفتن حرفه ای شده ، از صبح که بیدار میشه و از تخت میاد پایین راه میره  تا شب که می خواد بخوابه ماشالله از اینهمه انرژی همچنان با اسباب بازیهاش خودشو سرگرم می کنه ، به منم حسابی کمک می کنه ، جارو نپتون تو خونه می کشه حتی زیر فرشها و موکتها اگه بهش بگم وسایلت را جمع کن بذار تو کشو، قشنگ گوش میده ، ظرفهای کابینت را بیرون می ریزیه و قتی بهش می گم بذار سرجاش ، انجام میده اگه من تو آشپزخونه مشغول کار باشم، اصرار می کنه که بذارمش رو کابینت ، وقتی رو کابینت میشینه با دقت به کارهای من دقت می کنه منم سعی می کنم کارهایی که انجام میدم براش توضیح بدم...
27 آبان 1393

تولد امیرعلی با تم باب اسفنجی

  به به جشن تولد ، جشن تولد امیر علی جون هرچند با تاخیر ، روز جمعه برگزار شد کار ها خیلی زیاد بود اما خدا را شکر مامان جونا، خاله جونی ها و زن عمو، همشون به من کمک کردن تا یک جشن خوشگل واسه گل پسرم بگیریم   سعی کردم همه چیزو با تم باب اسفنجی هماهنگ کنم ، حتی لباس هم براش سفارش دادم دو تایی با آیلین لباس باب اسفنجی پوشیدن   همه بچه ها خوشحال بودن و حسابی بهشون خوش می گذشت ،البته امیرعلی خیلی سرحال نبود و چندین بار گریه کرد ، عادت بدی داره که تو شلوغی ها ، وای نمیسه     اینم میز پذیرایی عصرونه       ای...
28 مهر 1393

گل پسرم یکساله شد

  به لطف خدای مهربون گل پسرم یکساله شد چه قدر زود گذشت اما چقدر شیرین چقدر زیبا چقدر لذت بخش خدا را هزاربار شکر به خاطر این فرشته ای که به ما عطا کرد چقدر لذت بخش بود مرحله به مرحله شاهد رشدش بودیم منتظر بودیم تا برای اولین بار بخنده ، ذوق می کردیم  که دستشو به طرف یک چیز دراز کنه ، کیف می کردیم وقتی انگشتتو می ذاشت تو دهنش ،عشق می کردیم وقتی می دیدیم می تونه رو شکم بچرخه ، منتظر بودیم تا بتونه چیزی بجز شیر بخوره ، بشینه ، چهاردست و پا بره و ..... گل پسرم یکساله شد و همه هنرها را یکجا رو کرد دو تا مرواردید زیبا تو دهنش سبز شد (خدا را شکر تب و ... نداشت) یاد گرفت 4-5 قدمی راه بره و مامان مامان کنه ...
14 مهر 1393

عکسهای آتلیه و تصمیم برای برگزاری تولد

به هر زوری بود تونستم عکسهای تولدشو از آتلیه بگیرم البته با کیفیت خیلی پایین ولی باز هم خوبه در مورد تولد هم تصمیم گرفتم انشالله و به امیدخدا تولد را بعد از مراسم چهلم بگیرم برای پسرم ***************** تقریبا 7 روز مونده به تولد یکسالگیت دیگه بیشتر از چند ثانیه می ایستی و یکبار تا 2 دقیق وایسادی یک قدم هم برداشتی وقتی می ایستی کلی ذوق می کنی و با لبخند به من نگاه می کنی تا تشویقت کنم هنوز دندونت در نیومده اما فکر کنم نزدیک باشه خیلی ماهی ، وقتی سرحال باشی ساعتها با وسابل خونه و اسباب بازیهات بازی می کنی و اصلا کاری به ما نداری یاد گرفتی در کابینتها را باز کنی و منم مجبور شدم کش بندازم پنجشنبه تولد ...
29 شهريور 1393

شیرین کاریهای جدید

کم کم پسرم داره به یکسالگی نزدیک میشه ، کلی کارهای جدید یاد گرفته دست دستی می کنه ، سینه می زنه ، بهش می گیم نماز بخون ، سجده میره ، خودشو لوس می کنه توپ بازی و ماشین بازی می کنه  اعضای بدنشو می شناسه و وقتی بهش بگم موهاتو کو  پاهاتو کو ، با دست نشون میده   الهی قربونش برم به کارهای اطرافیان با دقت نگاه می کنه و خیلی هاشو تقلید می کنه تمام گوشه کنارهای خونه سرک می کشه حتی لابه لای مبلها که گاها به زور می تونه رد بشه   هنوز از دندون خبری نیست اما همش دستش تو دهنشه   راه هم نمیره  فقط چندثانیه ای می ایسته   این چند وقت که نبودم حسابی درگیر کارهای تولدش بودم ...
23 شهريور 1393

امیرعلی در نمایشگاه کودک

نمایشگاه کودک فرصت خوبی بود برای امیرعلی که هم کلی بچه ببینه هم کلی زرق و برق و اسباب بازی مخصوصا که امیرعلی عاشق ماشین سواریه       اینم پوستر امیرعلی که در نمایشگاه بود اگه بتونم فایل عکسهای آتلیه را بگیرم در ادامه پست می ذارم   در 10 ماهگی پسرم یاد گرفته بای بای کنه ، دست بده ، وقتی نی نای نای براش می خونم خودشو تکون بده ، 10ثانیه هم بدون کمک بایسته ، اما هنوز از دندون خبری نیست عاشق لحظه ای هستم که  از سرکار برمی گردم ،وقتی تو راهرو صداش می کنم با تمام سرعت چهاردست و پا به طرفم می دوه و منم با تمام وجودم می بوسمش   ...
21 مرداد 1393

سفر به زیباییها

خدا را شکر حال هردومون بهتر شد و با همت بابایی مقدمات سفر فراهم شد و با همراهی خانواده همسرم راهی شمال شدیم چون دو روز قبل از عید فطر راه افتادیم خوشبختانه به ترافیک های سنگین این روزها نخوردیم بعد از یک شب اقامت در بندر انزلی به طرف خلخال راه افتادیم واقعا اینکه می گن جاده اسالم به خلخال رویایی ترین جاده ایرانه یک واقعیت محضه هرچه بود همش زیبایی و زیبایی بود البته با رسیدن به خلخال آب و هوای سرد زمستانی را در روزهای تابستان دیدیم امیرعلی هم خدائیش پسر خوبی بود اما بعضی وقتها از تو ماشین موندن کلافه می شد اما در عوض کنار دریا حسابی بهش خوش گذشت چهاردست و پا رو شنها راه می رفت و بلند بلند می خندید از دیدن ا...
12 مرداد 1393

مهمون ناخوانده

تعطیلات تابستانی ما شروع نشده بود که متاسفانه خودم حالم بد شد اینقدر که روز آخر نتونستم بمونم سرکار و مرخصی گرفتم رفتم خونه اینقدر سرم درد می کرد که چشمام قرمز شده بود استراحت هم بهترم نکرد انقدر حالم بد بود که جون نداشتم امیرعلی را بغل کنم تا اینکه از شدت ضعف مجبور شدم برم بیمارستان و سرم بزنم دکتر تشخیص ویروس گوارشی داد روز بعد هم مشکلات گوارشی اومد سراغم اصلا نفهمیدم شبهای قدر چطور گذشت چون اصلا حال نداشتم از جام بلند شم همینکه من کمی بهتر شدم امیرعلی مریض شد ، تب می کرد و اس اسی شد من که بزرگ بود از پا دراومدم ، بمیرم واسه بچم سه بار امیرعلی را بردیم دکتر ، لب به غذا هم نمی زد کلی اب شد بچم خلاصه هفته اول تعطیلات همش به مر...
31 تير 1393

شب زنده داری

نمی دونم چرا دو سه شبه پسرم شبها ساعت 1:30 بیدار میشه و دیگه خوابش نمی ره دلش می خواد بازی کنه حسابی هم سرحاله  و دلش می خواد بازی کنه مثل اینکه صبح شده اصلا هم فکر نمی کنه ما صبح باید بریم سرکار   از طرفی من و بابایی هم ضعف می کنیم بخوابیم منم در جوابش خونه را تاریک تاریک می کنم تا هیچی معلوم نباشه و تو بغلم  قدم می زنیم تا جیگر خوابش بگیره بعد هم اینقدر رو  پاهام تکونش میدم تا بخوابه البته یکشب تا سحر نخوابید ما هم مجبور شدیم سحری بخوریم بعد بخوابیم خدا کنه این تغییر ساعت بیولوژیکی زودتر اصلاح بشه و به روال قبل برگرده ...
22 تير 1393