عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

سرماخوردگی

باز هم پاییز شد و باز هم سرماخوردگیهای شدید امیرعلی واسه همین خیلی از پاییز و زمستون متنفرم ، امیرعلی بچم 2هفاه سالمه ، یک هفته سرمامیخوره دو سه شب دچار تب شدیدی شده ، اینقدر از تب می ترسیدیم که من و بابایی تا صبح نخوابیدیم ،  الان هم سرفه های شدید که مجبور میشه از خواب بیدار شه چقدر هم در زمان مریضی از خوردن غذا امتناع می کنه و مجبور میشم  با کمک بابایی و گرفتن  دست و پات به زور بریزم تو گلوش اونهم که بیشترش را میاره بیرون ، هردومون از دست این رفتاراش عصبی میشیم ، چقدر هم فلسفه بافی میکنه دیشب موقع شربت بالنگو خوردن می گفت خوابیدن نمیخورم نشستنی ، وقنی نشوندمش گفت لیوان بزرگ بیار خودم بخورم ، لیوان بزرگ آوردم گفت نه لی...
29 آبان 1395

دندانپزشکی

به دلیل مشکلات زیاد دندانهای امیرعلی ، مجبور شدیم ببریمش تهران ، اونجا هم تایید کردن که باید سریعتر دندونهاش پر بشن اون با بیهوشی تصمیم سختی است هنوز نتونستیم خودمون را قانع کنیم و راه درست را انتخاب کنیم خوبی بردن دندونپزشکی این بود که دیگه شکلات نمیخوره و هرکس هم بهش تعارف کنه میگه نمیخوام دندونهام خراب میشه نمیدونم چرا اینقدر زود دندونهاش داغون شد به خاطر کف پاش هم مجبوره همیشه کفش پاش باشه ، دلم براش کباب میشه ، خداکنه حداقل با کفش اصلاح بشه البته دکترش میگفت جای نگرانی نیست و در بیشتر بچه ها شایع است شبها موقع خواب خیلی اذیت می کنه و دائم بهانه میگیره آب میخوام خوراکی میخوام خارم میاد ، پام درد میکنه ، دستم فر شده و .......
22 آبان 1395

تولد 3 سالگی

امسال تولد گل پسر یکروز با محرم فاصله داشت و فرصت خوبی بود که براش تولد مختصری بگیریم با بابایی تصمیم گرفتیم با تم ماشینها براش تولد گرفتیم چون عاشق ماشین و رانندگیست 2ساعتی از سرکار زودتر برگشتم خونه و رفتم کیکش را سفارش دادم ، براش بادبادک مک کوئین و کلاه و ریسه هم گرفتم وقتی رفتم سراغ امیرعلی اومد خون بادبادکها را دید از ذوق نمیدونست چکار کنه سریع رفت به مامان جونش گفت مامان جون تولدمه  بادبادکها را دید ، سریع رفت پشت جلد یکی از کتابهاش را نشون داد که عکس مک کوئین بود گفت مامان شبیه اینه با هم کمک کردیم ریسه ها و بادبادکها را وصل کردیم ، وای که چقدر ذوق میکرد، تا بابایی زنگ زد گفت بابا امشب تولدمه ، تولد ماشینی خلاص...
12 آبان 1395

تجربه مشهد

از تولد امام رضا که دائم مشهد را نشون میداد حال و هوای مشهد رفت تو سر امیرعلی ، همش می گفت ما میخوایم بریم مشهد با اینکه برنامه ای برای سفر نداشتیم ولی خب بهش گفتم آره عزیزم از امام رضا بخواه دعوتمون کنه و اون هم همیشه با خودش میگفت امام رضا میخواد مارو دعوت کنه تا اینکه خدا خواست و در ایام عرفه یک برنامه مسافرت گروهی به مشهد فراهم شد اونهم با قطار که حسابی به امیرعلی خوش گذشت با چند تا دوست همسن و سالش کیف می کرد از اینور به اونور میرفت براش تجربه جالبی بود میشد راه بری ، میشد بخوابی از تختها بری بالا فقط موقع خواب یکم اذیت شدم چون مجبور بودیم دوتایی رو تخت پایین بخوابیم خیلی بهم سخت گذشت وقتی رسیدیم هم خیلی بهش خوش گذشت با ...
12 آبان 1395

عاشقانه های تیرماه

تو ماه رمضون حسابی خورد و خوراک امیرعلی بهم ریخت بچم خیلی خوب می خورد ، بدتر شد نمی دونم چرا اینقدر روز بروز بدغذا تر میشه ، روز میشد که از صبح تا شب فقط چند تا قاشق پلو خورده بود اصلا نمی دونم عادتهای بد غذایی چطور در بچه ها شکل می گیره لوبیا را تو خورش یا لوبیا پلو نمی خوره ، خیلی واقعا جالبه با پایان ماه رمضان و شروع تعطیللات عید، بازار سفر داغ بود و ما هم تصمیم گرفتیم بریم شمال گل پسرم خوش سفره،  ما را راهی می کنه تا چند روز قبل همش میگفت مامان بریم مسافرت بریم شمال تو راه هم همش می پرسید مامان چرا نمیریم شمال  روز اول اصلا نمیرفت تو اب ، از موجها می ترسید به زور با اردکش بردیم تو آب ، اما حسابی از شن بازی لذت بر...
28 تير 1395

بدون عنوان

وای بازهم امان از تلگرام که نمیذاره خاطرات شیرینم را اینجا ثبت کنم اینقدر زمان زود میگذره که برخی چیزها کلا یادم میره پسر گلم روز به روز باهوشتر میشه و واقعا من و بابایی شگفت زده میشیم ، کلی ماشین را می شناسه و هرکدوم را تو خیابون ببینه اسمشو میگه ، جدیدا عاشق ال 90 شده و هرجا میرسه می گه، یک صلوات بفرستین بابام ال 90 بخره و جلب اینکه تا بحال ما تو خونه حرفی از خرید ماشین جدید نزدیم نمیدونم این فکر از کجا به ذهنش رسیده وای یک روز پشت یک اتوبوس شرکت وحد را نشون داد و گفت ال 90، ما هم شوکه یکدفعه فهمیدم منظورش آرم مشترکشونه، نزدیک بود شاخ دربیارم   خداراشکر دیگه تو گفتن دستشویی، اذیت نمیکنه و میگه ، ما هم قبل از ...
2 تير 1395

سال نو مبارک

بالاخره سال 94 هم با همه بدیهاش گذشت خداراشکر که رفت انشالله سال 95 برای همه مردم ایران سالی پر از موفقیت ، شادی و سلامتی باشه پسرکوچولوی نازم، داره بزرگ میشه و با شیرین زبونی هاش ما رو دیوونه کرده ماشالله اینقدر اعتماد به نفس داره انگار چند سالشه خداراشکر خیلی مستقله ، اینقدر که حاضر نیست دستش را به کسی بده از دید و بازدیهای عید خیلی خوشش اومده بود ، بچم نه اینکه در کل سال ما یکی دوسه جا بیشتر نمیریم ، خیلی کیف میکرد که خونه های مختلف میرفتیم؛همش میگفت مامام ،حالا کجا بریم . شبها هم با هم مرور می کردیم که کجاها رفتیم امسال به لطف خرید گوشی جدید ، کلی عکس انداختیم یک مسافرت سه روزه هم به اصفهان داش...
17 فروردين 1395

امان از شبکه های اجتماعی

این شبکه های اجتماعی دیگه باعث شدن وبلاگ پر از عشقم را فراموش کنم غافل ازین از اینکه مطالب اینجا موندگارتره همچنان روز بروز عاشقتر میشم و پسرم شیرین تر چندتا اصلاح باحال میگه که واسه همه ، سوژه شده اگه جایی از بدنش بخاره ، میگه مامان خارم میاد چیزهایی را که می چینه می گم مامان ببین ماشینهامو چی چیدم خیلی خوشگل حرف میزنه واضح و مودبانه دیشب موقع خواب میگه مامان آب ، گفتم باباش براش آب بیار، می گه نه فقط مامانا می تونن آب بیارن همچنان و بیشتر از قبل عاشق کتابه ، همه شعرهاشونو بلده ،دعای فرج را کامل بلده بخونه نمازش را با خضوع و دقت خاصی می خونه   تو راهپیمایی هم شرکت کردیم     &n...
8 اسفند 1394