عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

اولین مسافرت علی جون

با اینکه برنامه ای برای سفر نداشتیم اما بابایی پیشنهاد داد تعطیلات عید را بریم سفر این شد که ما هم آماده شدیم برای رفتن . اولش نگران بودم نکنه امیر علی عزیزم تو مسافرت اذیت بشه و یا اینکه جای دندونهاش اذیتش کنه  اما دیگه توکل به خدا راه افتادیم با همراهی مامان جون و بابا جون خاله محدثه و خانواده دایی صبح رو 7 فروردین به سمت اهواز راه افتادیم تو مسیر علی جون خیلی آروم بود و خداییش اذیت نمی کرد توی مسیر به شهر اندیمشک رسیدیم و با هم از سد عظیم کرخه بازدید کردیم  بعد با هم رفتیم پادگان هوایی وحدتی ، اگه علی جون یکم بزرگتر بود بعید می دونم حاضر بود از اونجا دل بکنه نمایشگاهی از انواع هواپیماها و تجهیزات جنگی ، برگزاری مانور هو...
7 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

  سال گذشته این موقع حال خوبی نداشتم ویار و سردرد و .... اما امسال هیچی یادم نیست امسال مادر شدم .... خدا یک هدیه زیبا بهم داده با بودن اون من مادر شدم پسرم عاشقتم   وجودت ، بودنت ، حضورت ، لمس دستهات ، بوسیدن روی ماهت ،بهترین هدیه منه . دوستت دارم تا ابد   ...
31 فروردين 1393

سفر به مشهد مقدس

به لطف خدای مهربان ، امسال در روزهای منتهی به ولادت حضرت زهرا و روز مادر ، توفیق زیارت امام رضا حاصل شد با اینکه زمان کمی را برای استفاده از فضای روحانی و دل انگیز حرم در اختیار داشتیم اما .... اب دریا را اگر نتوان کشید    هم به قدر تشنگی باید چشید  علی جون هم از دیدن آنهمه نور و رحمت به وجد آمده بود سفر بسیار لذت بخشی بود وقتی من و بابایی ، علی جون را با خود داشتیم خدا را شکر علی جون هم بسیار اقا و متین بود پسرم یاد گرفته کمی بشینه مواقع نماز جماعت با اسباب بازیها بازی می کرد تا ما نماز بخونیم      توفیق زیارت دکتر تیجانی       امیرعلی : فکر کنم مامانی و...
31 فروردين 1393

5ماهگی

عزیز دلم امروز 5ماهه شد الهی قربونش برم (الان که دارم مینویسم سرکارم و حسابی دلم براش تنگ شده دائم عکسهاشو از گوشیم نگاه می کنم ) 5ماه به خوبی و خوشی گذشت و علی قشنگم روز بروز شیرینتر میشه دیگه کاملا یاد گرفته خودش بچرخه ،آواز می خونه ، وقتی میرم کنارش بال بال می زنه ، با صدای بلند می خنده خلاصه من و بابییش را عاشق خودش کرده اینقدر که بعضی مواقع دلمون می خواد بخوریمش دیگه باید کم کم بهش غذای کمکی بدم امروز می خوام براش حریره بادوم درست کنم ببین واکنشش چطوره اینم یک تولد کوچولو با کیکی که خودم براش پختم     یادم رفته بود بگم تو اعلام نتایج ترم بهمن دیدم ، ارشد هم قبول شدم و وقتم کمتر و کمتر شده اما خداراشکر همه د...
26 اسفند 1392

اولین خسارت

ماشالله پسر نازم داره شیطون میشه  و تو بغل آروم نمی مونه دوست داره همه جا را با دقت ببینه دیروز که با خودم آوردمش سرکار تو بغلم بود دائم با موس بازی می کرد یکدفعه دست انداخت فنجون چای را انداخت رو زمین و شکست من تو اون لحظه امیرعلی : و حالا مجبور شدم به تلافی خرابکاری دیروز آقازاده،  یک فنجون از خونمون بیارم دیگه بابایی و مامانی باید آماده بشن پسری با توپ بزنه شیشه بشکنه و ...   راستی پسرم از حریره بادوم خوشش اومد، خیلی با ولع و هیجان هم می خوره فکر کنم شیرم دیگه براش کمه چون این ماه هم خوب وزن نگرفته بود وای چقدر لذت بخشه تو یک ظرف کوچولو چندتا قاشق غذا درست کردن اگه بابایی خونه باشه، میگه ب...
21 اسفند 1392

من خاله شدم خاله واقعی

خدا را شکر دیروز منم خاله شدم خواهر زاده عزیزم آیلین جون دیروز به دنیا اومد و کلی همه را خوشحال کرد جالب اینکه آیلین جون و امیرعلی دقیقا 4 ماه با هم تفاوت سنی دارن هردوشون متولد یازدهم هستن یکی مهر و یکی بهمن قدمش مبارک اینم آدرس وبلاگش http://nafasebabaomamani.niniweblog.com   ...
19 بهمن 1392

بدون عنوان

از وقتی آیلین جون به دنیا اومده ، علی جونم با من میاد سرکار خاله محدثه هم که رفته دانشگاه ، پرستار هم هنوز پیدا نکردم میارمش تو اتاق خودم یک بخشی پارتیشن داره می خوابونمش بعضی وقتها هم میارمش اینطرف و با هم کار می کنیم اینجا هم تو بغلمه و داره خوابش می بره   ...
14 بهمن 1392