عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

السلام علیک یا علی اصغر

دفتر گل، ورق ورق گوهر بود. از اشک، سرانگشت نگاهم تَر بود. چیزی که به من توان زاری می‌داد. قنداقة خونـین عــلی‌اصغــر  بــود.  این اولین بار است که محرم را جور دیگری حس می کنم این اولین بار است که با شنیدن صدای لالایی ،خوابم نمی گیرد ،چشمانم دلواپس می شود دلم می لرزد و نگاهم ناخودآگاه به سمتی میرود به سمتی که صدای نفس می آید صدای زندگی  این روزها  نفسم بند می آید  وقتی شیر  در گلوی طفل شیرخواره ام  گیر می کند! بارخدایا  حسین (ع )چه کشید  وقتی تیر گیر کرد  د ر گلوی . . . چه آزمون دشواری و چه روزهای دلخونی ! دیدنت در همه ی راه معما شده است تو ک...
17 آبان 1392

داستان اومدن علی جون

  امروز 5مین روزی است که علی خوشگلم اومده کنارمون هفته گذشته که برای چکاب رفته بودم از دکتر خواستم که یک سونو دیگه برام بنویسه تا از بایت وزن گیری خیالم راحت بشه هرچند به نظر دکتر نیاز نبود اما خدا را شکر که اینو خواستم وقتی رفتم سونو دکتر گفت که آب دور بچه به میزان لب مرز رسیده . وقتی قردا صبح راجع به این موضوع سرچ کردم فهمیدم که خطرناکه دل تو دلم نبود تا بعدازظهر بشه و برم پیش دکتر وای که چقدر مطب هم شلوغ بود دکتر با دیدن نتیجه سونو،  گفت فورا باید برم بیمارستان چقدر ترسیده بودم نگران ریه و سیر تکاملی اش بودم که دکتر گفت دو تا دوز آمپول بهم تزریق میشه با ایتکه می دونستم یک هفته دیگه باید برای به دنیاآوردن علی ...
12 آبان 1392

تولد یکماهگی

یکماه از اولین روزی که فرشته قشنگمون بالهای کوچیکش را تو زندگی ما باز کرد و با پاهای کوچولوش پرید تو بغل من و بابایی گذشت پسر گلم هر روز شیرین تر و خوردنی تر میشه  وقتی عکسهای روز اولش را می بینم متوجه میشم که پسرم داره بزرگ میشه  بابایی و امیر علی ...
12 آبان 1392

اولین گردش دسته جمعی

روز  چمعه به باغ خاله نسترن دعوت بودیم اولش به خاطر اینکه مبادا علی جون سرما بخوره تمی خواستیم بریم اما به خاطر ایتکه همه دوستان دور هم بودیم و خوش می گذشت رفتیم البته علی حون همش تو ماشین بود خاله الهام هم اومده بود کلی خوشحال شدیم که قراره به نی نی دیگه هم به جمعون اضافه شه  انشالله به سلامتی ...
5 آبان 1392

روزهای عاشقی

امیرعلی عزیز ما روز بروز ما را عاشقتر از قبل می کند برای لحظه ای که بتونم تو بغلم بفشارمش لحظه شماری می کنم     ...
2 آبان 1392

امیر علی در حمام

امروز هیجدهم روز تولد علی جون بود و با کمک مامان جون ،بردیمش حمام ایندفعه منم رفتم تا واسه دفعه های بعد تجربه کسب کنم ...
29 مهر 1392

برگزاری مهمونی به مناسبت تولد امیرعلی

عزیز دلم ما به افتخار حضور تو یک مهمونی ترتیب دادیم که البته تو مهمونی شما خیلی آقا بودی و اصلا مامانی را اذیت نکردی خب معلومه نباید اذیت می کردی چون همه به خاطر تو دور هم جمع شده بودیم دست بابایی درد نکنه که برای برگزاری مهمونی کلی زحمت کشید از همه مهمونها هم تشکر می کنم که با حضورشون ما را خوشحال کردن   زهرا و رها در مهمونی   اینم کادوهات     از همه ممنون ...
29 مهر 1392