عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

بدون عنوان

هنوز هم باورم نمیشه تو اومدی و شدی همه چیزم وقتی به صورت مثل ماهت نگاه می کنم بجز تسبیح خدای بزرگ ،هیچ نمی تونم بگم بابایی عاشقته اصلا نمی دونه باید چکار کنه دلش می خواد تو رو بخوره یک لحظه ازت دل نمی کنه بهش گفتم بیاد اینجا و واست از زبون خودش بنویسه اما ظاهرا هنوز کلماتی که بتونه عمق احساسش را نشون بده پیدا نمی کنه ...
17 مهر 1392

حرف دل بابایی

سلام به عشق و امید بابایی و مامانی الانی که دارم اینا را می نویسم باورم نمی شه تو پیش منو مامانی هستی  خدا را به انچه نمی توانم بشمارم شکر .................... و اما حرف دل ... .............     ...
17 مهر 1392

یک شب بد

با  اینکه در ماه آخر بارداری کلی مراقب تغذیه ام بودم اما متاسفانه امیرعلی قشنگم دچار زردی شد و قطره و شیردهی هم کمکی به بهبودش نکرد و ما مجبور شدیم نور چشمون را تحت فوتوتراپی قرار بدیم وای دیدن عزیزدلم تو اون شرایط دلم را کباب می کنه دلم میخواد بمیرم ولی اونو و این وضعیت نبینم اینقدر ارام و مظلوم خوابیدی که تمام غصه های دنیا را به دلم هوار می کنی   ...
17 مهر 1392

من اومدم

  سلام به همه با ایتکه هنوز چند روزی مونده بود اما من اومدم و دتیای مامان و بابامو ستاره بارون کردم     مامانی فعلا حالش خوب تیست اما قول میده زود زود بیاد  و همه چیزو توضیح بده ...
14 مهر 1392

سیسمونی

ایتجا لازمه از بابایی که خیلی زحمت کشیده ، و همینطور از مامان جون و باباجون، خاله نسترن جون و خاله محدثه جون تشکر ویژه کنم دست همگی درد نکنه البته من  وسایل غیرضروری را نگرفتم مثلا کالسکه چون ماشین داریم و هیچموقع بکارم نمیاد  روروئکم نگرفتم فعلا تا ببینم واقعا لازمش میشه یا نه چون شنیدم برای کمر بچه ضرر داره     بقیه  عکسها در ادامه مطلب       وای عاشق این لباسم   تا حالا چندبار بوسش کردم وای به روزی که پسرم اینو بپوشه ...
7 مهر 1392

آغاز مرخصی مامانی

از امروز 1مهر تصمیم  گرفتم به خودم استراحت بدم و مرخصی ام را شروع کنم البته خدا را شکر مشکل خاصی نداشتم ولی فکر می کنم دیگه لازم بود بیشتر استراحت کنم بابایی اینترنت خونه را وصل کرده و ارتباطم با دوستام و کارهای اداریم برقراره البته خاله جون خیلی زحمت می کشه و کارهای منو هم به عهده گرفته دستش درد نکنه انشالله موقع تولد نازگل خانم تلافی کنم راستی خاله جون یک هدیه خیلی خوشگل واسه علی جون خریده    (پاپوش خرس پو) وای منو بابایی از دیدنش ذوق زده شدیم ...
1 مهر 1392

نگرانم

این روها حال خوشی ندارم با اینکه خدا را شکر از نظر جسمی مشکلی ندارم اما خیلی نگرانم نگران سلامتی امانتی که در وجودم دارم می ترسم می ترسم مسئولیتم سنگینی رو دوشمه  همش با خودم فکر می کنم نکنه کوتاهی کرده باشم نکنه پسرم یه موقع اذیت شده باشه  نکنه همه چی به خوبی دورانی که در آن هستم نباشه اخه این روها را اینقدر به خوبی و بدون هیچ مشکلی میگذرونم که شک کردم دیشب نزدیک بود بزنم زیر گریه اما وقتی با بابایی صحبت کردیم حالم بهتر شد او همش منو دعوت به آرامش می کرد اینکه فقط به چیزهای خوب فکر کنم اینکه خداراشکر کنم که حالم خوبه کاش این یک ماه هم زودتر تمام می شد و فرشته کوچولوم صحیح و سالم ، خوشگل و شاداب ،می پرید تو بغلم تا همه ...
26 شهريور 1392

شمارش معکوس برای دیدن روی ماه

از امروز دیگه تقربا 50 روز تا دیدن روی ماهت فاصله دارم تکونهات هم خیلی بیشتر شده، دیشب هوس بستنی کرده بودی پهلومو سوراخ کردی تا به یک بستنی فروشی رسیدیم و بابایی هم دو تا بستنی خیلی خوشگل خرید بعدش هم که می خواستی تشکر کنی باز خودتو به در و دیوار می زدی پسر گلم هم من و هم بابایی همش به تو فکر می کنیم ، همه کارهامون حول محور توست یکروز در میون برنامه ثابتمون ، بیرون رفتن و خرید واسه رفاه و آسایش توست البته هنوز هم خیلی چیزها مونده ، چون سعی می کنیم خیلی با وسواس خرید کنیم بالاخره تصمیمون در مورد خرید تخت و کمد، قطعی شد انشالله اگه خدا بخواد، بابایی امروز می ره، اونا را میاره خدا کنه خوشت بیاد فعلا لو نمی دم چه شکلیه تا کل اتاق را بچی...
28 مرداد 1392

اولین لذت برای بابایی

خدا را شکر این روزها تکونهات خیلی بیشتر شده ، بعضی وقتها اینقدر محکم و استوار حرکت می کنی که ناخودآگاه به شکمم نگاه می کنم فکر می کنم حتما از اینطرف هم معلومه   پس از مدتها بابایی به آرزوش رسید و حالا دیگه می تونه با لمس شکمم، متوجه حرکاتت بشه وای نمی دونی چقدر خوشحال شد اشک تو چشماش جمع شده بود باورش نمیشد   ...
12 مرداد 1392