عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

تجربه مشهد

از تولد امام رضا که دائم مشهد را نشون میداد حال و هوای مشهد رفت تو سر امیرعلی ، همش می گفت ما میخوایم بریم مشهد با اینکه برنامه ای برای سفر نداشتیم ولی خب بهش گفتم آره عزیزم از امام رضا بخواه دعوتمون کنه و اون هم همیشه با خودش میگفت امام رضا میخواد مارو دعوت کنه تا اینکه خدا خواست و در ایام عرفه یک برنامه مسافرت گروهی به مشهد فراهم شد اونهم با قطار که حسابی به امیرعلی خوش گذشت با چند تا دوست همسن و سالش کیف می کرد از اینور به اونور میرفت براش تجربه جالبی بود میشد راه بری ، میشد بخوابی از تختها بری بالا فقط موقع خواب یکم اذیت شدم چون مجبور بودیم دوتایی رو تخت پایین بخوابیم خیلی بهم سخت گذشت وقتی رسیدیم هم خیلی بهش خوش گذشت با ...
12 آبان 1395

عاشقانه های تیرماه

تو ماه رمضون حسابی خورد و خوراک امیرعلی بهم ریخت بچم خیلی خوب می خورد ، بدتر شد نمی دونم چرا اینقدر روز بروز بدغذا تر میشه ، روز میشد که از صبح تا شب فقط چند تا قاشق پلو خورده بود اصلا نمی دونم عادتهای بد غذایی چطور در بچه ها شکل می گیره لوبیا را تو خورش یا لوبیا پلو نمی خوره ، خیلی واقعا جالبه با پایان ماه رمضان و شروع تعطیللات عید، بازار سفر داغ بود و ما هم تصمیم گرفتیم بریم شمال گل پسرم خوش سفره،  ما را راهی می کنه تا چند روز قبل همش میگفت مامان بریم مسافرت بریم شمال تو راه هم همش می پرسید مامان چرا نمیریم شمال  روز اول اصلا نمیرفت تو اب ، از موجها می ترسید به زور با اردکش بردیم تو آب ، اما حسابی از شن بازی لذت بر...
28 تير 1395

بدون عنوان

وای بازهم امان از تلگرام که نمیذاره خاطرات شیرینم را اینجا ثبت کنم اینقدر زمان زود میگذره که برخی چیزها کلا یادم میره پسر گلم روز به روز باهوشتر میشه و واقعا من و بابایی شگفت زده میشیم ، کلی ماشین را می شناسه و هرکدوم را تو خیابون ببینه اسمشو میگه ، جدیدا عاشق ال 90 شده و هرجا میرسه می گه، یک صلوات بفرستین بابام ال 90 بخره و جلب اینکه تا بحال ما تو خونه حرفی از خرید ماشین جدید نزدیم نمیدونم این فکر از کجا به ذهنش رسیده وای یک روز پشت یک اتوبوس شرکت وحد را نشون داد و گفت ال 90، ما هم شوکه یکدفعه فهمیدم منظورش آرم مشترکشونه، نزدیک بود شاخ دربیارم   خداراشکر دیگه تو گفتن دستشویی، اذیت نمیکنه و میگه ، ما هم قبل از ...
2 تير 1395

سال نو مبارک

بالاخره سال 94 هم با همه بدیهاش گذشت خداراشکر که رفت انشالله سال 95 برای همه مردم ایران سالی پر از موفقیت ، شادی و سلامتی باشه پسرکوچولوی نازم، داره بزرگ میشه و با شیرین زبونی هاش ما رو دیوونه کرده ماشالله اینقدر اعتماد به نفس داره انگار چند سالشه خداراشکر خیلی مستقله ، اینقدر که حاضر نیست دستش را به کسی بده از دید و بازدیهای عید خیلی خوشش اومده بود ، بچم نه اینکه در کل سال ما یکی دوسه جا بیشتر نمیریم ، خیلی کیف میکرد که خونه های مختلف میرفتیم؛همش میگفت مامام ،حالا کجا بریم . شبها هم با هم مرور می کردیم که کجاها رفتیم امسال به لطف خرید گوشی جدید ، کلی عکس انداختیم یک مسافرت سه روزه هم به اصفهان داش...
17 فروردين 1395

امان از شبکه های اجتماعی

این شبکه های اجتماعی دیگه باعث شدن وبلاگ پر از عشقم را فراموش کنم غافل ازین از اینکه مطالب اینجا موندگارتره همچنان روز بروز عاشقتر میشم و پسرم شیرین تر چندتا اصلاح باحال میگه که واسه همه ، سوژه شده اگه جایی از بدنش بخاره ، میگه مامان خارم میاد چیزهایی را که می چینه می گم مامان ببین ماشینهامو چی چیدم خیلی خوشگل حرف میزنه واضح و مودبانه دیشب موقع خواب میگه مامان آب ، گفتم باباش براش آب بیار، می گه نه فقط مامانا می تونن آب بیارن همچنان و بیشتر از قبل عاشق کتابه ، همه شعرهاشونو بلده ،دعای فرج را کامل بلده بخونه نمازش را با خضوع و دقت خاصی می خونه   تو راهپیمایی هم شرکت کردیم     &n...
8 اسفند 1394

یلدای سوم

خدارا هزاربار شکر که خوشمزه ترین میوه را دارم امسال به سلامتی سومین جشن یلدا را کنار هم داشتیم امسال لباسهای امیرعلی و ایلین واسه همه سورپرایز بود ...
5 دی 1394

تولد تولد

خداراشکر همه چی جور شد تا یک جشن مختصر واسه تولد دوسالگی گل پسرم بگیرم این روزها که پسرم میره مهد، یک جشن تولد هم تو مهد داشتن یکروز واسه همه متولدین مهر و حسابی تو ذهنش رفته بود ، فوت کردن و کیک و کلاه تولد هر موقع پک تولد را هم مدتها پیش براش خریده بودم ، می گفت تبلد تبلد مبایک با توجه به نزدیکی ماه محرم ، مجبور شدم تولد را تو هفته بگیرم که البته اگه کمکهای خاله جونیها نبود ، اصلا نمی تونستم ، چون مهمونی شام بود خداراشکر همه چیز به خوبی پیش رفت ، بابایی هم از سفره ای که انداختم حسابی خوشش اومد. چون هیچکدومو بهش لو نداده بودم امیرعلی و باباجونا رها، امیرعلی ، نرگس ، زهرا و آیلین جون ...
29 مهر 1394

عشق مامانی، دو ساله شد

امروز 11مهر است  و دوسال از تولد بهترین هدیه خدا می گذره دوسال از بهترین و رویاترین روزها دوسال شیرین با حضور گل پسرم خداراشکر روزهایی خوبی را با هم گذراندیم ، پسرم ماشالله خیلی باهوشه و خداراشکر ، خدای مهربون به ما لطف کرده تا خیلی هم اذیت نشیم از واکسن 18ماهگیش خیلی میترسیدم  ولی اصلا اذیت نشد از اینکه از شیر بگیرمش خیلی نگران بودم، اما بچم با این موضوع هم خوب کنار اومد، سه روز ماموریت من ، کلی به هردومون کمک کرد البته خب شبها خیلی گریه می کرد خیلی دیر می خوابید ولی خب خدا را شکر گذشت. دلم می خواست امسال هم براش تولد بگیرم با تم خرس پوه(چون خیلی خرس پوه را دوست داره) ، اما خب بازهم یک مورد فوتی داشتیم اگ...
11 مهر 1394

روزهای عاشقی

گل پسرم روز به روز شیرین تر میشه و البته شیطون  از دست کاراش خندم می گیره ، شبها موقع خواب حسابی شیطونی می کنه ، بالشو میذاره رو سرش ، غلط می زنه ، به من میگه مامان چشا بسته ، مامان لالایی بخون خلاصه هرشب که می خواد بخوابه ، حدودا یکساعتی با هم کلنجار میریم ، چون دیگه شیر نمیخوره ، از طرفی هم نمی خوابم رو پام تکونش بدم ، باید یاد بگیره خودش بخوابه دیگه پسرم بزرگ شده و تنهایی تو هال می خوابه ، البته تاصبح چندبار بیدار میشه ولی من میدوم میرم پیشش تا دوباره بخوابه   همچنان عاشق کتابهاشه و همه حیوانات اهلی، وحشی ، دریایی ، مشاغل  ، وسایل نقلیه و اعضای بدن را می شناسه هرموقع وقت خالی داشته باشه ، یک کتاب میار...
29 شهريور 1394