روزهای عاشقی
گل پسرم روز به روز شیرین تر میشه و البته شیطون
از دست کاراش خندم می گیره ، شبها موقع خواب حسابی شیطونی می کنه ، بالشو میذاره رو سرش ، غلط می زنه ، به من میگه مامان چشا بسته ، مامان لالایی بخون
خلاصه هرشب که می خواد بخوابه ، حدودا یکساعتی با هم کلنجار میریم ، چون دیگه شیر نمیخوره ، از طرفی هم نمی خوابم رو پام تکونش بدم ، باید یاد بگیره خودش بخوابه
دیگه پسرم بزرگ شده و تنهایی تو هال می خوابه ، البته تاصبح چندبار بیدار میشه ولی من میدوم میرم پیشش تا دوباره بخوابه
همچنان عاشق کتابهاشه و همه حیوانات اهلی، وحشی ، دریایی ، مشاغل ، وسایل نقلیه و اعضای بدن را می شناسه
هرموقع وقت خالی داشته باشه ، یک کتاب میاره و میگه بخون
عاشق خرس پوه شده ، حتی شبها بغلش میکنه و میخوابه یکشب که از خواب بیدار شد با گریه میگفت خس پو ، تا دادم بغلش خوابش برد
دیروز هم یک سفر 2روزه به تهران داشتیم، اصرار کرد که پو را هم باید ببریم
این بود که من هم باید امیرعلی را بغل می کردم و هم خرس پو، چون آقازاده اصلا و ابدا عادت به اینکه عقب بنشینن، ندارن
وای اگه از دستم می افتاد، گریه می کرد خس پو بغل.