داستان اومدن علی جون
امروز 5مین روزی است که علی خوشگلم اومده کنارمون
هفته گذشته که برای چکاب رفته بودم از دکتر خواستم که یک سونو دیگه برام بنویسه تا از بایت وزن گیری خیالم راحت بشه
هرچند به نظر دکتر نیاز نبود اما خدا را شکر که اینو خواستم
وقتی رفتم سونو دکتر گفت که آب دور بچه به میزان لب مرز رسیده .
وقتی قردا صبح راجع به این موضوع سرچ کردم فهمیدم که خطرناکه دل تو دلم نبود تا بعدازظهر بشه و برم پیش دکتر
وای که چقدر مطب هم شلوغ بود دکتر با دیدن نتیجه سونو، گفت فورا باید برم بیمارستان
چقدر ترسیده بودم نگران ریه و سیر تکاملی اش بودم که دکتر گفت دو تا دوز آمپول بهم تزریق میشه
با ایتکه می دونستم یک هفته دیگه باید برای به دنیاآوردن علی جون بستری بشم اما اینهمه استرس و عجله داشت دیوونه ام می کرد
کارهای پذیرش که انجام شد احساس کردم زندانی شدم
چه شب سختی را گدروندم
فرداصبح هم متوجه شدم که بیمارستان سونوگرافی نداره و باید تا ساعت 3 منتظر بمونم بازهم انتظار
خداراشکر وضعیت کیسه آب بهتر شده بود اما خب باید یکروز دیگه بستری می موندم
وقتی برای سونوگرافی رفتیم دقیقا مثل زندانی بودم که مرخصی گرفته باشه دوست داشتم بیشتر تو خیابونها بچرخیم به بابایی گفتم واسم کتاب جدول بخره تا حوصله ام سر نره
شب دوم استرسم کمنر بود هم اتاقی حدیدم هم خیلی ادم باحالی بود کلی خندیدم
صبح شد
لباس اتاق عمل را پوشیدم و برای رفتن اماده شدم نسترن و خاله هم اومده بودن احساس می کردم اونا بیشتر از من استرس دارن
من سعی می کردم با خوندن سوره انشقاق و دعا، ارومتر باشم
بالاخره وقتش رسید
با پوشیدن ملاقه سفید، احساس کردم دارم میرم برای مردن و دیگه برتمی گردم
اتاق عمل خیلی شلوغ بود هرکس مشغول کار خودش بود یکی می رفت یکی میاومد
با دیدن دکترم که به استقبالم اومد و با گفتن بسم الله منو با خودش به اتاق عمل شماره5 برد کمی آروم شدم
پرستارها منو واسه عمل آماده کردن و دکتر بیهوشی اومد و شروع به کار کرد چندین بار سعی کرد اما ظاهرا کار خوب پیش تمی رفت چون چندین بار سورنش را داخل کرد و سرمو خم کرد منم که از خجالت و استرس داشتم می مردم
بالاخره تموم شد و پاهام داغ شد
دکتر باز هم بسم الله گفت و شروع به کار کرد شاید 5دقیقه هم طول نکشید که دکتر گفت فسقلش را بهش تشون بدین و من اونموقع برای اولین بار دیدمش
دکتر گفت اصلا حرکت نکن ما می خواهیم شکمت را فشار بدیم منکه چیزی حس تمی کردم اما خیلی سعی می کردم که اصلا حرکت نکنم فکر می کردم تو یک قایق رو موج دریام و اینور و اونور میرم
زیاد طول نکشید که به اتاق ریکاوری منتقل شدم و پس از پایان سرم، بیرون رفتم واسه دیدن بابایی دلم پر می زد احساس میکردم یک مسئولیت ستگین رودوشم بوده وحالا با موفقیت اونو به پایان رسوندم
از خوشحالی نمیدونستم چه کار کنم
تا در اتاق باز شد بابایی،نسترن و محدثه را دیدم همه خوشحال بودن بیشتر از همه بابایی
ازش پرسیدم دیدیش ؟ اشک تو چشماش بود گفت اره
تا به اتاقم منتقل شدم بابایی با یک سبد گل خوشگل وارد شد و چندین بار منو بوسید با اینکه بابا ومامان هم بودن اما از خوشحالی نمی دونست چه کار کنه
بعد هم یه هدیه خوشگل بهم داد که نمی دونم کی رفته بود خریده بود
بعدازظهر هم یکی یکی اقوام و دوستان واسه ملاقات اومدن