عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

سال نو مبارک

سال 95 با همه بدیهاش گذشت واقعا سال بدی بود انشالله سال 96 سال خوبی برای همه سال بهتری باشد امسال که بابایی نیمه اول را استراحت بود ، تعطیلات هم از 26 شروع شده ما هم 27 اسفند راه افتادیم خدایی خیلی خوش گذشت تجربه سفر به قشم ، تجربه قایق سواری ، سفر دریایی با ماشین چیدن هفت سین کنار ساحل امیرعلی هم حسابی بهش خوش گذشت چون عاشق آب بازی و شن بازیه ، فقط از قایق سواری روی موجها خیلی ترسید  راستش منم ترسیدم چه برسه به امیرعلی فقط تو ماشین خیلی منو اذیت می کرد ، اصلا نمیرفت عقب بشینه ، شانس آوردیم خرس پو را نبردیم   ...
14 فروردين 1396

نقاش کوچولوی ۳ساله

امیرعلی جون فوق‌العاده به نقاشی علاقه داره با همه وسایل نقلیه ماژیک مداد رنگی گواش خداییش من که از دیدن نقاشیهاش حیرت میکنم چقدر قشنگ میکشه این بابا جون داره ماهیگیری میکن ...
23 اسفند 1395

خسته از کار

این روزهای شلوغ بیشتر از همیشه خسته ایم و بیشتر از همه شلوغ و بیشتر از همه دلم برای امیرعلی تنگ می شود و بیشتر می سوزم ازینکه وقتی به خونه میرسم ، جونی براش ندارم دیروز به من میگه مامان من حوصلم سر رفت کی با من بازی می کنه منم التماسش می کنم امیرعلی تروخدا من دو دقیقه چشمامو ببندم دلش میخواد بره مهد ، چندین بار تا حالا گفته مامان من دوست دارم برم مهد خودم هم دلم می خواد چند تا کلاس ببرمش ، ولی با این شغل لعنتی .............................  
9 اسفند 1395

روزهای برفی اسفند

خداراشکر سال 95 از نظر باریدن برف، سال بسیار خوبی بود خداراشکر که بچه های ما هم بسته شدن کوچه ها از برف را دیدن ، ما که خودمون بعد از سالها این منظره را میدیدم کلی ذوق کردیم چه برسه به بچه ها امسال چندین بار هم به دل طبیعت زدیم و حسابی برف بازی کردیم امیرعلی هم کلی ذوق کرد، برعکس پارسال که کلی نق میزد، امسال حسابی کیف می کرد     تو پیست اسکی هم حسابی تیوپ بازی کرد ، نرسیده به پایین، دوباره می گفت بابا بریم کاری که اصلا فکرش را هم نمی کردیم  
7 اسفند 1395

رفتن به آرایشگاه

از بس هردفعه که میریم آرایشگاه ، امیرعلی گریه می کنه ، خیلی دیر به دیر می بریمش ولی خداراشکر این اولین باری بود که یک قطره هم اشک نریخت البته خیلی نق و نوق کرد ، ولی خاراشکر دیگه گریه نکرد ...
12 دی 1395

بدخوابی

با اینکه یک عالمه دوستش دارم ولی برای خوابیدن خیلی اذیت می کنه ، اینقدر صغرا کبری می کنه که دیگه عصبانی میشم با اینکه یک دنیا عاشقشم و دلم نمیخواد ، ولی سرش داد میزنم ، کلافه میشم از دستش فکر اینکه صبح باید زود بیدار شم و ساعت 12 یا 1 شده و ما هنوز نخوابیدیم ، بیشتر اذیتم می کنه یکبار میگه آب می خوام یکبار میگه پتوم بده ، یکبار میگه پشتمو ماساژ بده ، یکبار میگه بغلم کن یکبار میگه کسی نیاد تو خونمون همش فکر میکردم شاید چون روزها پیشش نیستم ، شبها میخواد بیشتر با هم باشیم ولی دیشب فهمیدم بچم انرژی تو تنش زیاده و خوابش نمیبره دیشب اینقدر ورجه وورجه کرد و بالا پایین پرید که صورتش خیس عرق شد ، ظهر هم نخوابیده بود ، شب خیلی ارام و ماه ، خوا...
12 دی 1395

سرماخوردگی

باز هم پاییز شد و باز هم سرماخوردگیهای شدید امیرعلی واسه همین خیلی از پاییز و زمستون متنفرم ، امیرعلی بچم 2هفاه سالمه ، یک هفته سرمامیخوره دو سه شب دچار تب شدیدی شده ، اینقدر از تب می ترسیدیم که من و بابایی تا صبح نخوابیدیم ،  الان هم سرفه های شدید که مجبور میشه از خواب بیدار شه چقدر هم در زمان مریضی از خوردن غذا امتناع می کنه و مجبور میشم  با کمک بابایی و گرفتن  دست و پات به زور بریزم تو گلوش اونهم که بیشترش را میاره بیرون ، هردومون از دست این رفتاراش عصبی میشیم ، چقدر هم فلسفه بافی میکنه دیشب موقع شربت بالنگو خوردن می گفت خوابیدن نمیخورم نشستنی ، وقنی نشوندمش گفت لیوان بزرگ بیار خودم بخورم ، لیوان بزرگ آوردم گفت نه لی...
29 آبان 1395