اولین خرید
دیروز که رفتیم واسه خودمون خرید کنیم من گفتم بابایی باید واسه کنجدم یه چیزی بخری
بابایی همش می خندید فکر کنم هنوز هم باورش نمیشه چندتا مغازه لباس بچه رفتیم وای خدا چه لباسهایی دلم می خواست همشونو می خریدیم
ولی فعلا برای شروع یک دست لباس نوزادی واسش خریدیم
امیدوارم خوشش بیاد
وای وقتی اومدیم خونه بابایی اینقدر با ذوق نگاه می کرد که اینگار داره اونا را تو تن کنجد می بینه
چند باز باز کرد و نگاشون کرد
وای کنجد من !
اصلا نیاز به تشکر نبود امروز صبح که از خواب بیدار شد حالم خیلی بد بود تا بالاخره کنجد خان اظهار وجود کردند و دل و روده مامانی را ریختن به هم
عزیزم ما می دونیم شما هستی تروخدا دیگه خوداظهاری نکن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی