عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

سفر به کربلا

دعاهایی امیرعلی برآورده شد و ما را با خودش به یک سفر پربرکت برد خیلی دوست داشت بریم کربلا ، همیشه میگفت چرا نمیریم کربلا بالاخره امام حسین ما را هم طلبید خداراشکر سفر خوبی بود سفر با هواپیما که برای امیرعلی پراز هیجان و جذابیت بود مقصد اولمون کاظمین بود به قول امیرعلی  پدر امام رضا باصفا و دلنشین   روز بعد به سامرا رفتیم فضایی کاملا امنیتی اما امن مسیر طولانی بود و امیرعلی که مجبور بود پا به پای ما صبحهای زود بیدار شه، از فرصت استفاده میکرد و تو ماشین میخواهید خداراشکر کردیم که مسیر زمینی نرفتیم وگرنه بچم کلافه می شد  خوب بود که براش اسباب بازی برده بودم و حسابی باهاشون سرگرم بود ، خداراشکر...
20 ارديبهشت 1396

بداخلاقی و تندی ها

جدیدا یکمی بداخلاق شده ، شاید بخاطر کم خواب هاست ، شاید هم به خاطر برخورد بد من باشه شاید هم اقتضای سنش داد میزنه با قلدری برخورد می کنه به سختی چیزی را قبول می کنه حرفهایی میزنه در حد المپیک ، به قول بابایی ، ما که جان به جان آفرین تسلیم می کنیم چندشب پیش گوش درد سختی گرفته بود ، گریه می کرد و ناله می کرد ، بهش گفتم میخوای بهت آب بدم ، وسط گریه ساکت شد و گفت آخه آب به درد گوش می خوره من بشدت ترسو و مردم گریزه ، جدیدا با غریبه ها حرف هم نمیزنه ، وقتی بعدا می پرسم چرا، میگه خجالت می کشم تو پارک اگه یک بچه دیگه باشه ، نمیره بازی ، تو خونه هم سخت با بچه های فامیل کنار میاد همش عادت به تنهایی بازی کردن داره ولی با همه ای...
26 فروردين 1396

بدخوابی

متاسفانه امیرعلی فوق العاده بدخواب شده ، شبها خیلی زمان میبره بخوابه دیگه سرگیجه می گیرم  تازه یکی دوبار هم در طول شب بیدار میشه چند شبه که شبها 4یا 5ساعت بیشتر نمی خوابم حسابی حالم بهم ریخته است دیگه قبول کرده بره تو تختش بخوابه ولی تا صبح چندبار بیدار میشه نتیجه بدخوابیش هم اینه که اول صبحی همینطوری خوابش می بره علاقش به خرس پو بیشتر و بیشتر شده ، حتما حتما صبحها باید ببرمش خونه باباجون ، حتی اگر خواب و بیدار باشه هرجا مهمونی هم بخوایم بریم ، دوست داره با خودش ببره ...
26 فروردين 1396

سال نو مبارک

سال 95 با همه بدیهاش گذشت واقعا سال بدی بود انشالله سال 96 سال خوبی برای همه سال بهتری باشد امسال که بابایی نیمه اول را استراحت بود ، تعطیلات هم از 26 شروع شده ما هم 27 اسفند راه افتادیم خدایی خیلی خوش گذشت تجربه سفر به قشم ، تجربه قایق سواری ، سفر دریایی با ماشین چیدن هفت سین کنار ساحل امیرعلی هم حسابی بهش خوش گذشت چون عاشق آب بازی و شن بازیه ، فقط از قایق سواری روی موجها خیلی ترسید  راستش منم ترسیدم چه برسه به امیرعلی فقط تو ماشین خیلی منو اذیت می کرد ، اصلا نمیرفت عقب بشینه ، شانس آوردیم خرس پو را نبردیم   ...
14 فروردين 1396

نقاش کوچولوی ۳ساله

امیرعلی جون فوق‌العاده به نقاشی علاقه داره با همه وسایل نقلیه ماژیک مداد رنگی گواش خداییش من که از دیدن نقاشیهاش حیرت میکنم چقدر قشنگ میکشه این بابا جون داره ماهیگیری میکن ...
23 اسفند 1395

خسته از کار

این روزهای شلوغ بیشتر از همیشه خسته ایم و بیشتر از همه شلوغ و بیشتر از همه دلم برای امیرعلی تنگ می شود و بیشتر می سوزم ازینکه وقتی به خونه میرسم ، جونی براش ندارم دیروز به من میگه مامان من حوصلم سر رفت کی با من بازی می کنه منم التماسش می کنم امیرعلی تروخدا من دو دقیقه چشمامو ببندم دلش میخواد بره مهد ، چندین بار تا حالا گفته مامان من دوست دارم برم مهد خودم هم دلم می خواد چند تا کلاس ببرمش ، ولی با این شغل لعنتی .............................  
9 اسفند 1395

روزهای برفی اسفند

خداراشکر سال 95 از نظر باریدن برف، سال بسیار خوبی بود خداراشکر که بچه های ما هم بسته شدن کوچه ها از برف را دیدن ، ما که خودمون بعد از سالها این منظره را میدیدم کلی ذوق کردیم چه برسه به بچه ها امسال چندین بار هم به دل طبیعت زدیم و حسابی برف بازی کردیم امیرعلی هم کلی ذوق کرد، برعکس پارسال که کلی نق میزد، امسال حسابی کیف می کرد     تو پیست اسکی هم حسابی تیوپ بازی کرد ، نرسیده به پایین، دوباره می گفت بابا بریم کاری که اصلا فکرش را هم نمی کردیم  
7 اسفند 1395

رفتن به آرایشگاه

از بس هردفعه که میریم آرایشگاه ، امیرعلی گریه می کنه ، خیلی دیر به دیر می بریمش ولی خداراشکر این اولین باری بود که یک قطره هم اشک نریخت البته خیلی نق و نوق کرد ، ولی خاراشکر دیگه گریه نکرد ...
12 دی 1395

بدخوابی

با اینکه یک عالمه دوستش دارم ولی برای خوابیدن خیلی اذیت می کنه ، اینقدر صغرا کبری می کنه که دیگه عصبانی میشم با اینکه یک دنیا عاشقشم و دلم نمیخواد ، ولی سرش داد میزنم ، کلافه میشم از دستش فکر اینکه صبح باید زود بیدار شم و ساعت 12 یا 1 شده و ما هنوز نخوابیدیم ، بیشتر اذیتم می کنه یکبار میگه آب می خوام یکبار میگه پتوم بده ، یکبار میگه پشتمو ماساژ بده ، یکبار میگه بغلم کن یکبار میگه کسی نیاد تو خونمون همش فکر میکردم شاید چون روزها پیشش نیستم ، شبها میخواد بیشتر با هم باشیم ولی دیشب فهمیدم بچم انرژی تو تنش زیاده و خوابش نمیبره دیشب اینقدر ورجه وورجه کرد و بالا پایین پرید که صورتش خیس عرق شد ، ظهر هم نخوابیده بود ، شب خیلی ارام و ماه ، خوا...
12 دی 1395